در زندگی هر کسی پیش می آید دوره هایی که زمان نمی گذرد. هر ثانیه می شود یک روز، هر روز می شود یک هفته و هر ماه به درازای یک سال می پاید. ساعت دیواری حرفی نمی زند و ابلهانه همان تیک تاک قدیمی را تکرار می کند. این وقت ها، آینه بهتر حرف می زند، ولی تنها وقتی که این ثانیه ها، روزها و هفته ها را سپری کرده باشی و بعد می توانی رد پای آن را در صورتت، زیر چشم هایت و رنگ موهایت ببینی.
این وقتها، ساعتها زل میزنی در یک لیوان چای، متوقف میشوی روی یک صفحهی کتاب، خیره میشوی به جایی در نقطهای دور و نامعلوم. درست برای همین زمانهاست که فروغ گفته است: میتوان ساعات طولانی/ با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت/ خیره شد در دود یک سیگار/ خیره شد در شکل یک فنجان/ در گلی بیرنگ، بر قالی/ در خطی موهوم، بر دیوار.
دستهایت را حلقه میکنی دور گردن ثانیهها، با یک دنیا تنفر، باتمام توانت فشار میدهی تا هر ثانیه را به بیرحمانهترین شکلی از میان ببری و عجیب است که این تلاش برای کشتن هر ثانیه، ساعتها وقت و نیرو میبرد. با خودت فکر میکنی شاید بیمارشدهای، بعد میگویی نه! زمان و زمانه بیمار است. زمان است که روی لحظه میخکوب شده است و با تو لج میکند. کارها یا شروع نمیشود یا به پایان نمیرسد. حرفها گل نمیاندازد. شعرها فرصت نوشته شدن پیدا نمیکند. راهها آغاز نشده تمام میشود. هیچ چیزی و کاری آنقدر کشش ندارد که تو را از زمان غافل کند. راستی این وقتها چاره چیست؟ حرفتان درست است. چاره فقط گذشت زمان است. گذشت زمانی که نمیگذرد.