سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
Instagram
 
 
نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : شنبه 88/2/26
نظر

 

دختری با مادرش در رختخواب
درددل می کرد با چشمی پر آب
...

گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
...
گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم
!
...
سن من از بیست وشش افزون شد
دل میان سینه غرق خون شد

 

هیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد
...
غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته

...

مادرش چون حرف دختش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت
:
...
دخترم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود
...
غصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن
!
...
گفت دختر مادر محبوب من
!
ای رفیق مهربان و خوب من
!
...
گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها

...
در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و با وقارم هر کجا
...
کی نگاهی می کنم بر یک پسر
مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟

...
غیر از آن روزی که گشتم همسفر

با سعیدویاسر وایضا صفر
...
با سه تاشان رفته بودم سینما
بگذریم از مابقی ماجرا!
...
یک سری هم صحبت صادق شدم
او خرم کرد آخرش عاشق شدم
...
یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید
...
مصطفای حاج علی اصغر شله
یک زمانی عاشق من شد،بله
...
بعد جعفر یار من عباس بود
البته وسواسی وحساس بود
...
بعد ازآن وسواسی پر ادعا
شد رفیقم خان داداش المیرا
...
بعد او هم عاشق مانی شدم
بعد مانی عاشق هانی شدم
...
بعدهانی عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم
...
مادرش آمد میان حرف او
گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو!
...
گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم به فکر شوهری
...
لیک جز آن که تو را باشد پدر
دل نمی دادم به هرکس اینقدر
...
خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی
واقعا که پوز مادر را زدی

  

 

 


نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : پنج شنبه 88/2/24
نظر
قتی فهمید دو ماه دیگه بیشتر زنده نیست ، ترس تموم وجودشو فرا گرفت و مدام با خود فکر می کرد چه کارایی رو توی این مدت انجام بده تا بهشتی بشه ...

تموم بدنش فلج شده بود و روی تخت بیمارستان افتاده بود . اون تصادف لعنتی فقط برای او یه سر جا گذاشته بود که بتونه نفس بکشه، فکر کنه،حرف بزنه و به زحمت چیزی بخوره تا فقط دوماه شانس داشته باشه به حساب اعمال خود برسه . نمی دونست از کجا باید شروع کنه .

وقتی فهمید دو ماه دیگه بیشتر زنده نیست ، ترس تموم وجودشو فرا گرفت و مدام با خود فکر می کرد چه کارایی رو توی این مدت انجام بده تا بهشتی بشه ...

تموم بدنش فلج شده بود و روی تخت بیمارستان افتاده بود . اون تصادف لعنتی فقط برای او یه سر جا گذاشته بود که بتونه نفس بکشه، فکر کنه،حرف بزنه و به زحمت چیزی بخوره تا فقط دوماه شانس داشته باشه به حساب اعمال خود برسه . نمی دونست از کجا باید شروع کنه .

از پرستار خواست تا برایش ماشین حساب بیاره و عدد هایی که می گه رو ضرب کنه . 2 ضرب در 30 ضرب در 24 ضرب در 60 ببین چند می شه؟ پرستار مکثی کرد و جواب داد 86400 .

نفس راحتی کشید و گفت خدا رو شکر،خیلی وقت دارم تا به حساب اعمالم برسم.

پرستار اتاق رو ترک کرد ، دو ساعت بعد موقع مصرف دارو های مریضش اومد. اما مریض تصادفی دیگه حرف نمی زد. نفسش بند اومده بود و مدام در گوشش 86400 می شنوید.

 

*بعضی دکتر چقدر در حق مریضشون بد می کنند که زمان مرگ مریضان بد حالشونو نمی گویند،به نظر من شاید بتونند استغفار کنند.

**یادم و آیه قرآن می آید که به حساب خود برسید قبل از اینکه به حساب شما برسیم.

***گاهی ثانیه ها هم ارزش ندارند. مرگ از ثانیه هم زودتر اتفاق می افته.


نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : پنج شنبه 88/2/24
نظر

روی نیمکت
پارک لم داده بودم و به حرکت موزون برگ زردی که از درخت به زمین می افتاد خیره شده
بودم . اون برگ به آغوش زمین نرسیده بود که برگی دیگر در حسادت برگ اولی خودش را با
حرکت موزون پرت کرد در آغوش زمین و برگ های دیگر یکی پس از دیگری...

با خودم فکر می کردم که این زمین چی داره که این برگ ها خودشونو از اون
اوج به این پائین پرت می کنند . مگه اون بالا بر روی درخت چی کم دارند . همه رو که
از اون بالا دید می زنند ، غذا رو هم که از این پائین به اندازه کافی،این ریشه های
زحمت کش درخت، براشون می برند، در زیر دستان درخت که آرام می خوابند و زندگی می
کنند ، یعنی چه چیزی اونا رو به زمین می کشونه ؟

این سوالات در ذهنم تلو تلو می خوردند که ناگهان یاد نیوتن افتادم ، آری
خودش هست، قانون نیروی کشش زمین ...

 

*کشش
مغز
من هم بیشتر از این نبود ...

**واقعا آیا دلیلش اینه یا اینکه : هر کسی باز ماند از اصل
خویش      باز جوید روزگار وصل خویش

***به این داستان عمیق تر فکر کنید و نتایج رو برایم
بنویسید.(بیشتر به این فکر کنید که آدما چرا با عشق خودشونو از بالا به پستی می
کشند)


نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : پنج شنبه 88/2/24
نظر
عین این زنای وحشی انگشتای دستشو بر روی صفحه کلید انداخته بودو تندو تند تراوشات مغزشو بر روی اونا می کوبیدو نیم نگاهی به مونیتور می انداخت تا ببیند آنچه مغزش میگوید با آنچه انگشتان دستش انجام می دهند یکسان است یا خیر...

بعد از کمی مکث یه براندازی روی نوشته هایش کرد و با دست راستش به سمت موس نشانه رفت و چند خطی رو سلک کرد و با یه دکمه اونا رو پاک کرد . انگاری تراوشات مغزش به دلش ننشسته بود. دلش یه چیزی می خواستو مغزش یه چیزه دیگه ای پرداخت می کرد. خسته شده بود. این کارش، کاغذ مچاله کردن یه نویسنده رو توی ذهنم تداعی می کرد که متنی رو که می نویسه و دلچسبش نیست .

بهش گفتم واسه چی و کی می نویسی؟ چند تا از کسایی که میان توی وبلاگتو نظرات جور واجور میدن رو دیدی و می شناسیشون ؟ چرافکر می کنی برای کساییکه نمی شناسیشون و همین جوری میان و برای خالی نبودن عریضه نظری می دن و می رن بدون اینکه خودشون به نظراتی که می دن ایمان داشته باشند، می تونی بنویسی.

با این حرفم دیدم دستشو به سمت موس برد و همه متنی رو که نوشته بود گرفتشونو پاکشون کرد.

انگشتانش را که به سوی صفحه کلید برد من نگاهم را به مونیتور دوختم که چه می خواهد بنویسد.

نوشت: دلم تنگ است برای دیدن تک تکتون . کدومتون میاین تا ببینمتون؟

 

*خیلی وقت ها نوشته هامون ازما آدم هایی رو می سازند که وقتی ظاهرمون رو کسی می بینه باور نمی کنه ما اونی هستیم که ...

**کاش می شد به نوشته هامون کمی جون بدیم، خون بهشون تزریق کنیم روح بدمیم به نوشته هامون.

***اگه کمی باتاخیر نوشتم عذرمی خوام.


 
 
من در 17 مرداد 64 در شهر تفت یزد به دنیا آمده ام. از خانواده مذهبی و سنتی یزد و همواره به عکاسی علاقه زیادی دارم. طراحی گرافیک نیز کار می کنم. دارای مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر نرم افزار می باشم. پیاده روی و کوهنوردی خیلی دوست دارم.