سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
Instagram
 
 
نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : یکشنبه 93/2/28
نظر
داستانک : روزی رُخش ببینم *

گفت : به دنیا برو و دو چیز بیاور : 
اولی آنچه که " من ندارم " دوم آنچه که برای تو " بهترین " است ...
 
با دو علامت سوال فرود آمدم !! همه جا را گشتم ... 

از قصر پادشاهان گرفته تا قعر اقیانوسها و ....
.....بلاخره روزی باز گشتم .
گفت : سفر چطور بود ؟ 
راستی از بازار دنیا چه خریدی ؟! سوغاتی چه آوردی ؟!
عاشقانه تر از همیشه ، با نگاهی خیس تر از باران بهار ، نگاهش کردم 
دوست داشتم روی ماهش را ببوسم
دوست داشتم مرا در آغوش بگیرد و نوازشم کند 
و تا صبح قیامت از سفر سختم برایش بگویم و بر شانه هایش بگریم 
اما ....!
....دستان عطر آگین به گل عشق را جلو بردم !
هر دو مشتم را باز کردم ، پُر از خالی بود 
نگاهم کرد .... لبخند زد و گفت :

فَتبارکَ الٌله اَحسنُ الخالقین
او " نیاز " نداشت که من دست خالی پر از نیازم را برایش آوردم 
و بهترین توشه " تقوا " بود ، که من از زمین هیچ بر نداشتم 
و با دلی عاشق تر از همیشه بازگشتم .

نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : سه شنبه 89/4/29
نظر
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : دوشنبه 89/3/24
نظر

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.

شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ ترابری کالا در شهر استفاده مى‌کرد، براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد
که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.

با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد.

فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.


نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : پنج شنبه 88/10/24
نظر
چقدر امروز من شکسته ام... می خوام از دست تو بگریم تا برسم به اوج ابرا... دیگه حتی چشمامم کم آوردن توی این هجوم اشکا...
می دونی؟! راحته مردن... اما وقتی موندی دیگه تو باید بجنگی...
چرا حتی لحظه ها سنگین شدن.؟! همون دقایقی که با تو حتی یه لحظه هم نبودن.
سینه ی سنگین و پر غصه ی من... پر بغضه... تو کجا و دستای خالی و سرد من کجا..؟!
هی ! بیا ! کوچه ی این دل تنگه اما خالی از صدای پات..سرده اما منتظر برای هرم گرمای نفسهات.
کاش می شد فقط خوبی ها و لحظه های خوب و پرخاطره با تو بمونه تو خاطرم.
اگه
کوچت بی صدا بود... ولی تا دلت بخواد گریه های من پر فریاد بود و هق هق.
من تنها من خسته... هر چی باشم عاشق تو... قلبمو با هر دو دستم می ذارم سر
راهت.
یه روزی شاید بمونی با دلم. تا از همه خستگی هام هیچی نمونه، بدم به باد و بزنم فریاد.
شاید که تو تا همیشه باشی پیشم.
من تنها، من خسته، پر دردم، پر غصه.
می دونم که تو می تونی و فقط خودت می تونی دستامو تو دست بگیری ببری تا اوج ابرا.

 
 
من در 17 مرداد 64 در شهر تفت یزد به دنیا آمده ام. از خانواده مذهبی و سنتی یزد و همواره به عکاسی علاقه زیادی دارم. طراحی گرافیک نیز کار می کنم. دارای مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر نرم افزار می باشم. پیاده روی و کوهنوردی خیلی دوست دارم.