سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
Instagram
 
 
نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : پنج شنبه 88/10/24
نظر
چقدر امروز من شکسته ام... می خوام از دست تو بگریم تا برسم به اوج ابرا... دیگه حتی چشمامم کم آوردن توی این هجوم اشکا...
می دونی؟! راحته مردن... اما وقتی موندی دیگه تو باید بجنگی...
چرا حتی لحظه ها سنگین شدن.؟! همون دقایقی که با تو حتی یه لحظه هم نبودن.
سینه ی سنگین و پر غصه ی من... پر بغضه... تو کجا و دستای خالی و سرد من کجا..؟!
هی ! بیا ! کوچه ی این دل تنگه اما خالی از صدای پات..سرده اما منتظر برای هرم گرمای نفسهات.
کاش می شد فقط خوبی ها و لحظه های خوب و پرخاطره با تو بمونه تو خاطرم.
اگه
کوچت بی صدا بود... ولی تا دلت بخواد گریه های من پر فریاد بود و هق هق.
من تنها من خسته... هر چی باشم عاشق تو... قلبمو با هر دو دستم می ذارم سر
راهت.
یه روزی شاید بمونی با دلم. تا از همه خستگی هام هیچی نمونه، بدم به باد و بزنم فریاد.
شاید که تو تا همیشه باشی پیشم.
من تنها، من خسته، پر دردم، پر غصه.
می دونم که تو می تونی و فقط خودت می تونی دستامو تو دست بگیری ببری تا اوج ابرا.

نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : دوشنبه 88/10/21
نظر

گفتم : خدای
من ، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه
ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و
بگریم ، در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟

 گفت: عزیز
تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت
بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه
هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات
بودنت را به نظاره نشسته بودم ............

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟

 گفت : عزیزتر
از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند
،اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از
جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد
بود

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟

 گفت : بارها
صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو هرگز گوش
نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز از هر چه هست از این راه
نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید ........

گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟

گفت : روزیت
دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،
بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی آخر تو
بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم
کردی ..........

گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟

 گفت : اول
بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم
، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می
دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول
شفایت می دادم .............

گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت .......

گفت : عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ............


 
 
من در 17 مرداد 64 در شهر تفت یزد به دنیا آمده ام. از خانواده مذهبی و سنتی یزد و همواره به عکاسی علاقه زیادی دارم. طراحی گرافیک نیز کار می کنم. دارای مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر نرم افزار می باشم. پیاده روی و کوهنوردی خیلی دوست دارم.