سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
Instagram
 
 
نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : دوشنبه 88/4/22
نظر

تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!

من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.

حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!

این چگونه حرف هایی است؟

این چگونه مخاطبی است؟ « دکتر علی شریعتی »
نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : یکشنبه 88/4/21
نظر

همیشه دیر است و همیشه باید حساب کرد که فرصت نیست و هرگز سخنی را که میشود امروز گفت ، کاری را که میشود امروز کرد نباید به فردا گذاشت زیرا همیشه دیر است. بر خلاف کسانی که مصلحت اندیش اند و می گویند هنوز زود است،من می گویم که همیشه دیر است. هر کاری را که می خواهیم بکنیم کاری است که لااقل باید صدها سال پیش می کردیم.

بنابر این دیر شده هر کار که باشد ، این است که فرصت نیست کار امروز را به فردا بیافکنیم.

این روایت که فرموده اند : « برای دنیایت آنچنان کار کن که گویی همیشه زنده خواهی ماند و برای آخرتت آنچنان که گویی فردا می میری » چقدر عالی است . به این معنا است که برای کارهای زندگی فردی و مادی و شخصی ات فکر کن که همیشه وقت هست اما برای کار مردم و آنچه که درمسیر اصالت کار و مسئولیت انسانی است - کار برای دیگران و جامعه و انسانیت - دستپاچه باش ، همیشه بیاندیش فردا دیگر نیستی.

این است که من همیشه حرف آخر را اول می زنم چون نگرانم اگر از اول شروع کنم و به مقدمه چینی و امثال اینها بپردازم دیگر به حرف آخر نرسم.  «دکتر علی شریعتی »


نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : چهارشنبه 88/4/17
نظر

پیمان هروقت می‌رفت شیرینی‌فروشی محل، پیرزنی با چادری مشکی را می‌دید که کنار فروشگاه روی زمین نشسته بود. به رسم همنوع‌دوستی هر بار مبلغی را به پیرزن می‌داد و می‌رفت. در ذهنش مرور می‌کرد که در طول 2 سال گذشته هروقت به اینجا آمده آن پیرزن را دیده که در انتظار کمک دیگران بوده.
بار بعد که به آنجا رفت، موقع خروج باز هم مبلغی به پیرزن داد و حرکت کرد. از پشت سر صدایی شنید: «ممنون جوون». اول فکر کرد مردم رهگذر بابت این کار از او تشکر کرده‌اند. برگشت تا جواب بده. کسی نبود الا همان پیرزن. تعجب کرد. صدا، صدای پیرزن نبود. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد. دنبال صاحب صدا گشت. ولی به نتیجه‌ای نرسید.
مدتی بعد دیروقت موقع برگشتن از سر کار در همان حوالی متوجه عده‌ای از مردم شد که دور چیزی جمع شده بودند. پیاده شد. ماشینی با یک پیرزن تصادف کرده بود. پیرزن نیم‌هوش بود. هرکس به بهانه‌ای تعلل می‌کرد تا از بردن مجروح به بیمارستان طفره بره. پیمان از کس و کار پیرزن پرسید. پسرجوانی که نفس‌نفس می‌زد با لکنت جواب داد: م......ن می.....‌شناسمش. م......ی‌رم به دخترش خبر م.....ی‌دم.» مردم گفتن: بابا یه مرد بفرست، دختر چیه؟
به کمک مردم پیرزن را سوار ماشینش کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. در بیمارستان پلیس بعد از اینکه کیفش را باز کرد، غیر از عکس یک دختر 19-18 ساله، مبلغی پول و یک برگه دعا چیز دیگه‌ای نبود. پلیس پرس‌وجو می‌کرد و پیمان فقط سعی می‌کرد به پلیس بفهماند که از روی انسان‌دوستی پیرزن را به بیمارستان آورده. سیگاری روشن کرد و رفت تو حیاط بیمارستان. روی صندلی نشست. دیروقت بود. خسته و ناراحت از وضع پیرزن. سیگارش تمام شد. یکی دیگه روشن کرد. پک‌های عمیق می‌زد. برگشت تو راهرو بیمارستان و نشست. انتظار کشید. متوجه نگاه زیرچشمی افسر پلیس بود که مراقب بود مبادا فرار کند.
صدای کفش زنانه‌ای که سریع هم حرکت می‌کرد توجهش را جلب کرد. سرش را برگرداند. دختری زیبا و جوان همراه همان پسر جوان که لکنت داشت. با نگرانی تمام طول سالن را دویدند. دختر سراغ مادرش را گرفت. بعد هم سراغ کسی که مادرش را به بیمارستان رسانده بود. گفتند این آقا مادرتان را آورده‌اند بیمارستان. الان هم پلیس باهاش کار داره! پسر جوان با لکنت گفت: «آره، خدا پ.....درش و بیام.....رزه. اون نام.....رد ف.....رار کرد.» دختر برگشت و نگاهی به پیمان کرد. دستپاچه شد، سریع برگشت.
پیمان اول تعجب کرد که چرا دختر ازش تشکر نکرد؟ ولی زود متوجه شد که درحال حاضر بهش به چشم متهم نگاه می‌کنند. هنوز حرفش را کاملا باور نکرده بودند. برای توضیح رفت طرف دختر. دختر مسلط‌تر از قبل رو به پیمان کرد و تشکر کرد. کمی با هم صحبت کردند و برگشت سرجایش نشست. احساس کرد باید سیگار بکشد. رفت بیرون. هوا سرد بود. مغزش منبسط شده بود. احساس عجیبی داشت. فکر می‌کرد دختر جوان را قبلا دیده. خوابش می‌آمد. ساعت 2 بامداد بود. بالاخره ساعت 3 پلیس بعد از اطمینان از گناهکار نبودن و پرکردن فرم‌های مربوطه بهش اجازه داد که بره. برای خداحافظی رفت پیش دختر. پیرزن خواب بود. دختر دستش را گرفته بود و گریه می‌کرد. پیمان چیز زیادی نگفت. فقط گفت که فردا برمی‌گردد که اگر کاری بود انجام دهد. سراغ پدر دختر را گرفت. دختر سکوت کرد. پسر جوان درحالی که بغض کرده بود با لکنت گفت: «خدا....بیا...مرزدش.» سراغ برادر یا خواهرش را گرفت. باز پسر جوان گفت: «او.....نام......رفت......ن!»
پیمان بغض کرد. خداحافظی کرد و برگشت. گریه کرد ولی رویش را برگرداند. داغ شده بود. دیگر سردی هوا را حس نمی‌کرد. تعادل نداشت. صدایی از پشت‌سرش شنید: ممنون جوون!


نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : پنج شنبه 88/4/4
نظر

آنچه در داستان بزبز قندی بیشتر از همه به چشم میخورد و شک برانگیز است ،رفت آمد
مادر بچه هاست به گونه ای که هیچ وقت در خانه نیست و گربزبز قندیگ نابکار از همین خلاء
استفاده میکرد
طی تحقیقات بنده و کاشف بعمل آمده مراودات مشکوکی دیده شده که بز
بز قندی به بهانه تهیه علف تازه از خانه خارج میشود اما به محض اینکه دو سه تا کوچه
از خانه دور میشود، تغییر ماهیت میدهد و به سرعت گوشی خود را که به یکی از خطوط
اعتباری ایرانسل تجهیز شده در می آورد و به بی افش زنگ میزند ظرف ? دقیقه گوسفند
فشنی با یک عدد پژو پارس اسپرت به سراغش می آید و با هم میروند صفا
پدر که سه
شیفته کار میکند. مادر هم که میرود صفا بچه ها هم تنها در خانه میمانند . کمترین
خطری که تهدیدشان میکند گرگ پشت در است و بیشترین خطر شبکه های ماهواره ایی که از
تلویزیون خانه پخش میشود و آنها بدون نظارت مادر میبینند . اینگونه میشود که بچه
شنگول از آب درمی آید
شنگول چرا شنگول است؟ مگر این روزها بدون آب شنگولی میتوان
شنگول بود .شنگول را باید در ابتدا حد زد بعد به راه راست هدایت کرد و بعد بدنبال
ساقی محل رفت و آنرا نیز با چند ضربه شلاق به راه راست هدایت کرد تا دیگر به طفل
های معصوم آب شنگولی نفروشد
منگول هم که بینوا مونگول است و هپلی
اما حبه
انگور که به غایت چند صندوق انگور است اهل طرب است و زید بازی . آخرین باری که گرگ
به خانه بزبز قندی نفوذ کرد با نازک کردن صدا ،خودش را جای جی اف حبه انگور جا زده
بود و وارد خانه شد
خلاصه نرمال ترین شخصیت داستان همان گرگ است که هدفی منطقی
را در کل داستان دنبال میکند و گرنه کلیه شخصیت های داستان به نوعی دچار انحرافات
اساسی میباشند


 
 
من در 17 مرداد 64 در شهر تفت یزد به دنیا آمده ام. از خانواده مذهبی و سنتی یزد و همواره به عکاسی علاقه زیادی دارم. طراحی گرافیک نیز کار می کنم. دارای مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر نرم افزار می باشم. پیاده روی و کوهنوردی خیلی دوست دارم.