بعد از کمی مکث یه براندازی روی نوشته هایش کرد و با دست راستش به سمت موس نشانه رفت و چند خطی رو سلک کرد و با یه دکمه اونا رو پاک کرد . انگاری تراوشات مغزش به دلش ننشسته بود. دلش یه چیزی می خواستو مغزش یه چیزه دیگه ای پرداخت می کرد. خسته شده بود. این کارش، کاغذ مچاله کردن یه نویسنده رو توی ذهنم تداعی می کرد که متنی رو که می نویسه و دلچسبش نیست .
بهش گفتم واسه چی و کی می نویسی؟ چند تا از کسایی که میان توی وبلاگتو نظرات جور واجور میدن رو دیدی و می شناسیشون ؟ چرافکر می کنی برای کساییکه نمی شناسیشون و همین جوری میان و برای خالی نبودن عریضه نظری می دن و می رن بدون اینکه خودشون به نظراتی که می دن ایمان داشته باشند، می تونی بنویسی.
با این حرفم دیدم دستشو به سمت موس برد و همه متنی رو که نوشته بود گرفتشونو پاکشون کرد.
انگشتانش را که به سوی صفحه کلید برد من نگاهم را به مونیتور دوختم که چه می خواهد بنویسد.
نوشت: دلم تنگ است برای دیدن تک تکتون . کدومتون میاین تا ببینمتون؟
*خیلی وقت ها نوشته هامون ازما آدم هایی رو می سازند که وقتی ظاهرمون رو کسی می بینه باور نمی کنه ما اونی هستیم که ...
**کاش می شد به نوشته هامون کمی جون بدیم، خون بهشون تزریق کنیم روح بدمیم به نوشته هامون.
***اگه کمی باتاخیر نوشتم عذرمی خوام.