چه غروب دلتنگی ست!
چه غروبی....چه سکوتی.....چه تنهایی..!!
انگاری آسمان حرف می زند... خون گریه می کند!
قرمزی خونش با آبی آسمان در می آمیزد...!
.... نه آن قرمز می ماند و نه آن آبی .....!
تلألو نورش در آسمان می رقصد و رنگ می بازد و محو می شود...!
.... ای کاش می توانستیم به همین راحتی محو شویم ، غم را به همین راحتی بزداییم و به همین راحتی چرخ و فلک زندگی را بچرخانیم و به چالش هایش که می رسیم چرخ را سریعتر بچرخانیم و در شادی ها آرام آرام بگذریم اما....
انگاری چرخ ما خلاف این است چالش هایش طولانی و شادی هایش به سرعت بادی طوفانی می گذرد.
چه زیبا می شد اگر حرکت خورشید کنترلی می بود......دکمه ای را میزدی می ایستاد و با زدن دکمه ای دیگر دورش را سریع تر می کردی......به عقب می رفتی یا به چند سال جلوتر......
ای کاش می شد شادی را به توان n رساند...!
ای کاش می شد غم را delet کرد..!
ای کاش می شد از صبر فاکتور گرفت...!
ای کاش زندگی دنباله تصاعدی از شادی بود...!
ای کاش ناراحتی و مشکلات ابسیلون مقداری در زندگی وجود داشت....!
ای کاش............
ای کاش............
ای کاش............
چه خوب که حداقل این ای کاش ها هستند...!
چه خوب که حداقل این تخیل های زیبا وجود دارند...!
چه خوب که حداقل این حرف های زیبا در حد حرف هم شده وجود دارند...!
و در واقعیت فقط........
سکوت.............سکوت...........سکوت......!!!
..........هوا تاریک شده........انگاری خورشید هم سکوت کرده.....!
و چه دلی دارد این خورشید....!
ما فقط دلتنگی خود را می بینیم اما خورشید دلتنگی همه را..... آخرش هم کم می آورد یک شب کامل می رود برای استراحت...!!
و دنیا همچنان پا برجاست........هم برای خورشید.......هم برای ما...!
و دنیا نه به خورشید توجه دارد نه به ما...........او کار خودش را می کند و ما بازیچه ای بیش نیستیم......!!!!!!!!!