ملک شاه سلجوقی بر عارفی گوشه نشین وارد شد.
حکیم سرگرم مطالعه بود و سربر نداشت.
شاه در خشم شد و گفت: من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را رام کردم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم.
حکیم خندید و گفت: من از تو نیرومندتر هستم، زیرا من کسی را به زنجیر کشیده ام که تو اسیر او هستی.
ملک با حیرت پرسید: او کیست؟
حکیم پاسخ داد: آن نفس است که من او را کشته ام و تو هنوز اسیر او هستی.