روی نیمکت
پارک لم داده بودم و به حرکت موزون برگ زردی که از درخت به زمین می افتاد خیره شده
بودم . اون برگ به آغوش زمین نرسیده بود که برگی دیگر در حسادت برگ اولی خودش را با
حرکت موزون پرت کرد در آغوش زمین و برگ های دیگر یکی پس از دیگری...
با خودم فکر می کردم که این زمین چی داره که این برگ ها خودشونو از اون
اوج به این پائین پرت می کنند . مگه اون بالا بر روی درخت چی کم دارند . همه رو که
از اون بالا دید می زنند ، غذا رو هم که از این پائین به اندازه کافی،این ریشه های
زحمت کش درخت، براشون می برند، در زیر دستان درخت که آرام می خوابند و زندگی می
کنند ، یعنی چه چیزی اونا رو به زمین می کشونه ؟
این سوالات در ذهنم تلو تلو می خوردند که ناگهان یاد نیوتن افتادم ، آری
خودش هست، قانون نیروی کشش زمین ...
*کشش
مغز من هم بیشتر از این نبود ...
**واقعا آیا دلیلش اینه یا اینکه : هر کسی باز ماند از اصل
خویش باز جوید روزگار وصل خویش
***به این داستان عمیق تر فکر کنید و نتایج رو برایم
بنویسید.(بیشتر به این فکر کنید که آدما چرا با عشق خودشونو از بالا به پستی می
کشند)