شب که میشود حوصلهها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.
مأمون دست برد پند دانه انگور خورد. تحکم کرد.
ـ بخور دیگر!
امام حبه ی اول را کند... .گذاشت در دهان مبارک. حبه ی دوم، حبهی سوم ... .
جگرش سوخت . خوشه افتاد پایین ... .
ردا را کشید روی سر، بلند شد.
مأمون گفت : " پسر عمو! کجا می روی؟ "
ـ به جایی که تو مرا فرستادی ... .