شب که میشود حوصلهها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.
عدو شمشیر به دست راستش زد، تیغ در دست چپ گرفت و رجز خواند: اگر دست راستم را بریدید، قسم به خدا، از دینم دفاع می کنم.... ضعف بر او مستولی شد اما کارزار می کرد، زید بن رقاد از پشت نخلی بیرون آمد و تیغ بر دست چپ او زد. اما عباس(ع) می گفت: «ای نفس، نترس از کافران، به رحمت خدای جبار دل خوش بدار...»عباس، مشک و طفلان تشنه در خیمه ها... پس می تاخت با آن همه زخم... اما چون تیر به مشکی که بر دندان داشت خورد یاس عباس(ع) آغاز شد... دیده از اهل حرم برگرفت تا عمود آهنین بر فرقش فرود آمد و آنگاه چنین گفت:
« یا اباعبدا... علیک منی السلام...» آن گاه بود که پشت حسین(ع) شکست... و انتظار و عطش در حرم به طول انجامید....و پشت مولا که شکست راستی به راستی برای تمام راست قامتان تاریخ بنا نهاده شد... و چه می توان گفت بر غربت خیمه گاه عترت پس از عباس(ع).
تا که پیش چشمانت... آب رود پیدا شد... خنده بر لبت رویید... اخم چهره ات وا شد... تشنه بودی و لب را... ذره ای نکردی تر... از تو تشنه تر بودند ... بچه های پیغمبر(ص)... لحظه های آخر هم... گرچه بی صدا بودی... باز غصه می خوردی... فکر بچه ها بودی...