سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
Instagram
 
 
نویسنده : محسن اقبالی
تاریخ : چهارشنبه 91/6/15
نظر

گفت: چه چیزی میل دارید، پیرمرد هم بی‌درنگ جواب داد: پسرم ما هر دو مریض هستیم، اگر می‌شود دو تا سوپ برای‌ ما بیاورید. من تو حال و هوای خودم نبودم، همین‌طور آب باز بود و داشت هدر می‌رفت، تمام بدنم سرد شده بود!

* برای آبروی دیگران چقدر حاضرید هزینه کنید؟

 
چند وقت پیش با پدر و مادرم رستوران رفته بودیم که هم آشپزخانه بود، هم چند تا میز برای مشتری‌ها گذاشته بود، افراد زیادی آنجا نبودند، 3 نفر ما بودیم با یک زن و شوهر جوان و یک پیرزن و پیرمرد که نهایتاً 60-70 سالشان بود.

 
ما غذامان را سفارش داده بودیم که یک جوان نسبتاً 35 ساله داخل رستوران آمد، یک چند دقیقه‌ای گذشته بود که آن جوان گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه به او نزدیک بودم، ولی صدای زنگ خوردن گوشیش را نشنیدم! بگذریم با صدای بلند شروع کرد به صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد، رو کرد به همه ما و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یک بچه به او داده و همین طور که داشت از خوشحالی ذوق می‌کرد، رو کرد به صندوق‌دار رستوران و گفت این چند نفر مشتری‌ شما مهمان من هستند، می‌خواهم شیرینی بچه‌ام را به آن‌ها بدهم.

 
به همه آنها باقالی پلو با ماهیچه بده، خب ما همه با تعجب و خوشحالی داشتیم، به او نگاه می‌کردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و طرفش رفتم، اول بوسش کردم و به او تبریک گفتم و بعد گفتم: ما قبلاً غذامان را سفارش دادیم و مزاحم شما نمی‌شویم، اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و آن زن و شوهر جوان و آن پیرزن و پیرمرد را حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود، از رستوران خارج شد.

 
خب این جریان تا این جا معمولی و زیبا بود، اما آنجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستانم سینما رفتیم، تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همان پسر جوان را دیدم که با یک دختر بچه 5 ساله توی صف ایستاده بود، از دوستانم جدا شدم و یک جوری که متوجه من نشود نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که کودک آن جوان را بابا خطاب می‌کند.

 
دیگه داشتم از کنجکاوی می‌مردم! دل به دریا زدم و رفتم از پشت رو کتفش زدم، به محض اینکه برگشت، من را شناخت، یک ذره رنگ و رویش پرید، اول با هم سلام و علیک کردیم، بعد من با طعنه به او گفتم، ماشاءالله از 2-3 هفته پیش بچه‌تان به دنیا آمده و بزرگ شده! همین طور که داشتم صحبت می‌کردم، تو حرفم پرید و گفت: داداش آن جریان یک دروغ بود، یک دروغ شیرین که خودم می‌دانم و خدای خودم!

 
دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت: آن روز وقتی وارد رستوران شدم، دستانم کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم، دستانم را شستم، همین طور که دستانم را می‌شستم، صدای آن پیرمرد و پیرزن را شنیدم، البته آن‌ها نمی‌توانستند من را ببینند، داشتند با خنده با هم صحبت می‌کردند، پیرزن گفت: کاشکی می‌شد یک مقدار ولخرجی کنی، امروز یک باقالی پلو با ماهیچه بخوریم، الان یک سال می‌شود که ماهیچه نخوردم، پیرمرد در جوابش گفت: ببین! آمدی نسازی‌ها! قرار شد، رستوران برویم و یک سوپ بخریم و خانه برگردیم، این هم فقط به خاطر اینکه حوصله‌ات سر رفته بود، من اگر الان هم بخواهم ولخرجی کنم، نمی‌توانم! به خاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برای‌مان  نمانده است.

 
همین طور که داشتند با هم صحبت می‌کردند، آن کسی که سفارش غذا رو می‌گیرد، سر میزشان آمد و گفت: چه چیزی میل دارید، پیرمرد هم بی‌درنگ جواب داد: پسرم ما هر دوی‌مان مریض هستیم، اگر می‌شود دو تا سوپ با یک دانه از آن نان‌های داغ‌تان برای‌ ما بیاورید.

 
من تو حال و هوای خودم نبودم، همین‌طور آب باز بود و داشت هدر می‌رفت، تمام بدنم سرد شده بود، احساس کردم دارم می‌میرم، رو به آسمان کردم و گفتم: خدا شکرت! فقط کمکم کن، بعد بیرون آمدم، یک جوری فیلم بازی کردم که آن پیرزن بتواند یک باقالی پلو با ماهیچه بخورد، همین!

 
از او پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی! ما که دیگه احتیاج نداشتیم، گفت: داداشمی! پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم دنیای خودم و بچه‌ام رو بدهم، ولی آبروی یک انسان رو تحقیر نکنم، این را گفت و رفت.

 
یادم نمی‌آید که با او خداحافظی کردم یا نه، ولی یادم هست که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوار نگاه می‌کردم و مبهوت بودم، واقعاً راست است که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمیده است.


 
 
من در 17 مرداد 64 در شهر تفت یزد به دنیا آمده ام. از خانواده مذهبی و سنتی یزد و همواره به عکاسی علاقه زیادی دارم. طراحی گرافیک نیز کار می کنم. دارای مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر نرم افزار می باشم. پیاده روی و کوهنوردی خیلی دوست دارم.