وحشت زده و پریشان از خواب پرید و یه نگاهی به اطراف اتاق انداخت و کمی چشماشو با دستاش مالید و عرق های پیشونیشو پاک کرد. نگاهی به پنجره انداخت و بیرونو نگاه کرد... ماه نیمه اش را پر کرده بود و ستاره ها درخشان تر از همیشه بودند ... اما سکوتی که بر فضای اتاقش لنگر انداخته بود بر ترسش می افزود ... گیج گیج بود ... پتو رو روی سرش کشید و چشمانش را بست .... بونگ (((( ...
از جاش پرید... آروم زمزمه کرد... صدای چی بود ... چه شب وحشتناکی ....
می ترسید از جایش تکون بخورد ... یه نگاه دیگه به پنجره انداخت ... بونگ ((((( ...
جرأت پیدا کرد و از جایش بلند شد ... یه چرخی توی ساختمان زد ... بونگ(((( ....
این بار صدا رو شناخت و به سمت پله ها رفت .... درب پشت بام را بست ...
* طعم واقعی زندگی را حالا می شه حس کرد ... خوب انتخاب کنید،
** با عشق ازدواج کنید و با دوست داشتن زندگی کنید.
*** منتظر پاراف های زیباتون هستم .