روزگاری چنان غرق در مستی خود می شوی که دیگر هیچ کس رو جز خودت نمی بینی حتی نمی فهمی داری چه بلایی سر خودت در میاری . اما همین که با مغز به دیواری برخورد می کنی و سرت را بالا می گیری می بینی به ته کوچه زندگی رسیدی و وقتی نگاهی به عقب می اندازی می بینی حس و حال برگشتن رو نداری و همون جا می نشینی تا بمیری و افسوس که مرگ وقتی سراغت می آید که جون گرفتی و می خواهی برگردی و از نو شروع کنی .و دریغا که دیگر زود دیر شد است.
*یارای نفس کشیدن نیست.
**ما کجای زندگی ایستاده ایم.
***هر وقت ناخوش می شم یاد این قاب شکسته ام می افتم.
نویسنده : ایمان