هر فصلی عطر خودش را دارد...
عطری که انگار به همهی خاطرات آن روزها سنجاق شده است...
زمستان اما عطری دارد که هم دوستش دارم و هم نه..
گاه غمگینم میکند و گاه سرمستم...
شاید چون عطر زمستان به همهی خاطرات با تو بودن سنجاق شده است...
شاید چون من زمستانی ام و همه چیز دنیا از یک شب زمستانی برایم شروع شد...
شاید چون آغاز همهی هجران هایم زمستان بود...
و شاید چون نوید آمدنت را در زمستان به من دادند...
در زمستان بود که فاطمهام خواندی...
یادت هست؟
در زمستان بود که آغوش گرمت پناه من شد و چون اجاق شقایقی در پشت یک سنگ گرمم کرد...
در زمستان بود که بی هوا عاشق شدم...
در شبهای بلند زمستان از تو نوشتم و گریستم...
در زمستان بود....
شاید...