پیمان هروقت میرفت شیرینیفروشی محل، پیرزنی با چادری مشکی را میدید که کنار فروشگاه روی زمین نشسته بود. به رسم همنوعدوستی هر بار مبلغی را به پیرزن میداد و میرفت. در ذهنش مرور میکرد که در طول 2 سال گذشته هروقت به اینجا آمده آن پیرزن را دیده که در انتظار کمک دیگران بوده.
بار بعد که به آنجا رفت، موقع خروج باز هم مبلغی به پیرزن داد و حرکت کرد. از پشت سر صدایی شنید: «ممنون جوون». اول فکر کرد مردم رهگذر بابت این کار از او تشکر کردهاند. برگشت تا جواب بده. کسی نبود الا همان پیرزن. تعجب کرد. صدا، صدای پیرزن نبود. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد. دنبال صاحب صدا گشت. ولی به نتیجهای نرسید.
مدتی بعد دیروقت موقع برگشتن از سر کار در همان حوالی متوجه عدهای از مردم شد که دور چیزی جمع شده بودند. پیاده شد. ماشینی با یک پیرزن تصادف کرده بود. پیرزن نیمهوش بود. هرکس به بهانهای تعلل میکرد تا از بردن مجروح به بیمارستان طفره بره. پیمان از کس و کار پیرزن پرسید. پسرجوانی که نفسنفس میزد با لکنت جواب داد: م......ن می.....شناسمش. م......یرم به دخترش خبر م.....یدم.» مردم گفتن: بابا یه مرد بفرست، دختر چیه؟
به کمک مردم پیرزن را سوار ماشینش کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. در بیمارستان پلیس بعد از اینکه کیفش را باز کرد، غیر از عکس یک دختر 19-18 ساله، مبلغی پول و یک برگه دعا چیز دیگهای نبود. پلیس پرسوجو میکرد و پیمان فقط سعی میکرد به پلیس بفهماند که از روی انساندوستی پیرزن را به بیمارستان آورده. سیگاری روشن کرد و رفت تو حیاط بیمارستان. روی صندلی نشست. دیروقت بود. خسته و ناراحت از وضع پیرزن. سیگارش تمام شد. یکی دیگه روشن کرد. پکهای عمیق میزد. برگشت تو راهرو بیمارستان و نشست. انتظار کشید. متوجه نگاه زیرچشمی افسر پلیس بود که مراقب بود مبادا فرار کند.
صدای کفش زنانهای که سریع هم حرکت میکرد توجهش را جلب کرد. سرش را برگرداند. دختری زیبا و جوان همراه همان پسر جوان که لکنت داشت. با نگرانی تمام طول سالن را دویدند. دختر سراغ مادرش را گرفت. بعد هم سراغ کسی که مادرش را به بیمارستان رسانده بود. گفتند این آقا مادرتان را آوردهاند بیمارستان. الان هم پلیس باهاش کار داره! پسر جوان با لکنت گفت: «آره، خدا پ.....درش و بیام.....رزه. اون نام.....رد ف.....رار کرد.» دختر برگشت و نگاهی به پیمان کرد. دستپاچه شد، سریع برگشت.
پیمان اول تعجب کرد که چرا دختر ازش تشکر نکرد؟ ولی زود متوجه شد که درحال حاضر بهش به چشم متهم نگاه میکنند. هنوز حرفش را کاملا باور نکرده بودند. برای توضیح رفت طرف دختر. دختر مسلطتر از قبل رو به پیمان کرد و تشکر کرد. کمی با هم صحبت کردند و برگشت سرجایش نشست. احساس کرد باید سیگار بکشد. رفت بیرون. هوا سرد بود. مغزش منبسط شده بود. احساس عجیبی داشت. فکر میکرد دختر جوان را قبلا دیده. خوابش میآمد. ساعت 2 بامداد بود. بالاخره ساعت 3 پلیس بعد از اطمینان از گناهکار نبودن و پرکردن فرمهای مربوطه بهش اجازه داد که بره. برای خداحافظی رفت پیش دختر. پیرزن خواب بود. دختر دستش را گرفته بود و گریه میکرد. پیمان چیز زیادی نگفت. فقط گفت که فردا برمیگردد که اگر کاری بود انجام دهد. سراغ پدر دختر را گرفت. دختر سکوت کرد. پسر جوان درحالی که بغض کرده بود با لکنت گفت: «خدا....بیا...مرزدش.» سراغ برادر یا خواهرش را گرفت. باز پسر جوان گفت: «او.....نام......رفت......ن!»
پیمان بغض کرد. خداحافظی کرد و برگشت. گریه کرد ولی رویش را برگرداند. داغ شده بود. دیگر سردی هوا را حس نمیکرد. تعادل نداشت. صدایی از پشتسرش شنید: ممنون جوون!