یه وقتایی یه جورایی یه انرژی مثبتی می گیری و یه راهی رو پیش می گیری و تا آخرش می تازونی و به یه حایی می رسی که فرصتی پیدا می کنی تا فکر کنی و اینکه آیا از این راهی که اومدی راضی هستی یا نه ... ولی افسوس که زیر سرت بلند شده و می خوای کوچ کنی و از این شهر بری.. می خوای بری یه جایی که مردمان این شهر خاکستری رو نبینی .... می دوی و می دوی و به یه جایی می رسی که تو هستی و تنهایی و خدایی که در همین نزدیکی است بستگی داره چقدر اونو نزدیک حس کنی... و بعد دلت می گیره و می خوای باز کوچ کنی و بری توی یه جزیره که خودت باشی و چند تا دیونه عین خودت ....و خدایی که بالای سرتوست... بستگی به تو دارد که چقدر بالا رفته باشی و به خدا نزدیک شده باشی...اما باز هوای کوچ به سرت می زند .... و این یک افسانه نیست.. این یه زندگی بر روی زمین است و تو می توانی آن را به سلیقه خود ویرایش کنی اما قالب همین است و بس.
*دنیای چرندیات من شکوفا شد.
**هر کسی برداشتی از این متن کرد لطفا نظر بده.
***مواظب کوچ کردناتون باشید... زندگی همین نزدیکیست.